دختری به نام آیه



سلام :)

آیه عروس می شود

دست و جیغ و هوراا !!

 29 /9/ 1397 یه جشن عقد کوچولو محضری گرفتیم 

دو ماه قبلشم که با جریانات عجیب و غریب خواستگاری گذشت

خواستم دلیل غیبت این چند وقتمو بدونید

و به بزرگواری خودتون ببخشید :)

این چند وقت، هم بهترین روز های زندگیم بود و هم سخت ترین روز ها

خیلییی اتفاقات افتاد

شاید روزی سر فرصت براتون تعریف کردم

الان خداروشکر خوبه

من نشستم تو بغل کولر و فنجون چایی بغل دستم

و صدای مامانم که داره قربون صدقه ی زن داداش و نی نی تو شکمش میره ( عمه شدن خوبه؟! خودمو اماده کرده بودم خاله شم :/

حال دلتون عالی :)

ممنون از همه ی عزیزانی که این چند وقت پیام دادن و حالمو پرسیدن

واقعا دوستای وبلاگی قشنگ ترین دوستان :))))

راستی روزتون مبارک دخترااا





عشق بابا حاجی به فاطمه

از آن عشق های ناب و قدیمی بود

از آن عشق ها که انگار با هلال های سقف خانه یشان هم عجین شده بود

همسایه بابا حاجی، خاله معصومه می گفت: آیه بابا حاجی ات را چشم زدند، عشقشان را چشم زدند مگرنه خانم فاطمه چرا باید سرطان بگیره و به چند ماه نکشیده فوت کنه؟

بابا حاجی با 8 بچه ی قد و نیم قد تنها ماند

فامیل دست به کار شدند و برای تنها فرزند تاجر معروف شهر به خاستگاری رفتند

بابا حاجی و بی بی جون باهم ازدواج کردند

طولی نکشید که بی بی جون عاشق بابا حاجی شد

و بابا حاجی هنوز پای عشق فاطمه

بی بی جون می گفت: خودم را سرخاب و سفید آب می کردم، موهایم را می بافتم و از باغچه ی پشتی خانه گل یاس می چیدم و میان بافت موهایم میگذاشتم و میرفتم پیش بابا حاجی

ولی اون انگار که اصلا مرا نبیند و بعد از چند دقیقه زل میزد به عکس فاطمه روی دیوار

بی بی جون تنها سواد قرآنی داشت

میدونست که پدر بابا حاجی عارف و شاعر بوده و طبع شعر را برای پسرش هم به ارث گذاشته

میرفت پیش خاله معصومه و از او میخواست شعر های سعدی را بخواند و او حفظ کند

طولی نکشید که علاوه بر سعدی، حافظ و مولانا و نظامی و حتی شعر های دیوان پدر بابا حاجی را نیز از بر شد

و به بهانه های مختلف برای بابا حاجی میخواند تا شاید حتی به اندازه ی ثانیه ای چشم های ابی بابا حاجی محو تماشای بی بی شود

گذشت و یک عصر پاییزی بابا حاجی، بی بی جون رو صدا می کند به داخل بالکن

بابا حاجی رو به بی بی جون می گوید: من عاشق فاطمه بودم و هستم و دلخوشی ام این است که وقتی بمیرم میروم پیش فاطمه

ببخش که تورا وارد این زندگی سخت کردم .

ببخش که حتی یک شب با تو همبستر نشدم و تو 8 بچه ی من رو مثل بچه های نداشته ی خودت بزرگ کردی

تو زن بسیار خوبی هستی و دوست دارم که بعد از من ازدواج کنی

بی بی جون گریه اش می گیرد و درست در این لحظه چشم های آبی بابا حاجی محو تماشای بی بی جون میشود که این بار موهای حنایی اش را بافته است

بابا حاجی میگوید: تا غروب خورشید مشاعره کنیم؟

خورشید که غروب می کند بی بی جون خود را زنی می بیند که بلاخره به آرزویش رسیده

بعد از نماز، بی بی جون میرود بابا حاجی را صدا کند برای شام

میبیند بابا حاجی سرش روی قران است و روحش پیش فاطمه.



دیر وقت بود که از حمام اومدم بیرون

دیدم چراغا خاموشه و مامان و بابا خوابن

تو دلم خوشحال شدم که مامان خوابه

مگرنه باز شروع میکرد به گفتن : زود باش موهاتو خشک کن و روسری بزن سرما نخوری و بیا این ژاکت رو بپوش و

از پله ها آروم رفتم بالا و اومدم توی اتاقم

بعدشم انگار که قرص خواب خورده باشم، سریع خوابم برد

چند ساعت بعد حس کردم ینفر اومد توی اتاق

رفت بخاری رو زیاد کرد

و اومد پتو رو بکشه روم

که گفتم: مامان تویی؟

گفت: اره، موهاتو خوب خشک کردی سرما نخوری؟

با بی حوصلگی گفتم آره و پتو رو کشیدم رو سرم

صبح که بیدار شدم

طبق معمول بوی عطر غذا توی خونه پیچیده بود

یاد دیشب افتادم

یاد مهربونی مامان

یاد بی حوصلگی خودم

یه لبخند رو لبم نقش بست و یه احساس خجالت در درونم

رفتم تو اشپزخونه و مامان رو که مشغول سرخ کردن پیاز ها بود بغل کردم و گفتم: قد دنیا دوست دارمممم مامان من

خندید و گفت : سلام صبحت بخیر

و برگشت و بوسم کرد

رفتم تو حیاط

22 سال واندی مامان حواسش به منه و مراقبمه

22 سال و اندی من هم ازش ایراد گرفتم هم قهر کردم هم.

مامانی که وقتی زنگ میزد بهم توی خوابگاه و میفهمید غذای من ساده است، غذا از گلوش پایین نمیرفت

منم سری های بعد دروغ مصلحتی میگفتم که مثلا دارم مرغ میخورم و مامان میگفت فک کردی هنوز نمیفهمم داری راست میگی یا دروغ؟

مامانی که هم دوست داره من رو توی لباس عروس ببینه هم وقتی یادش میفته که روزی ممکنه از پیشش برم بغض میکنه

مامانی که دیگه دعا برای خودش یادش رفته و همیشه برا ما دعا میکنه

مامانی که موهاش سفید شده و بغل چشم هاش چروک

چی بگم ؟ چی بگم جز مهربونی

جز اینکه بگم اول مادرم دوم مادرم سوم مادرم




یه روزهایی هست 

وقتی اسمون ابی رو نگاه میکنی همراه با ابرهای سفید و پنبه ای 

دلت میخواد میون این اسمون پرواز کنی و نفس عمیق بکشی 

با یه لبخند بزرگ وجود سرشار از نشاط خودتو نشون بدی

خلاصه دلت میخواد جیغ بزنی، بپری و این شادی رو با عالم و ادم قسمت کنی:)

یه روزهایی هم هست آسمون همون آسمونه

با همون ابرهای پنبه ای کوچولو کوچولو

ولی نه پای پریدن داری

نه پر پرواز

دیگه حتی یدونه تاپ تاپ قلبتم برات میشه یه کار سخت

ولی رفیق 

قسم به همون آسمون

قسم به  قلب وسیعت 

میگذره

خودش گفته فقط به من دل ببند

خودش وعده داده بعد هر سختی اسونیه

خودش هوای اسمون دلت رو مشخص میکنه 

خودش بهت نشون داده بعد هر زمستونی یه بهاریه 

تا بوده همین بوده 

پس حتی وقتی آسمون روزگار پر شد از ابرهای سیاه

تو آسمون دلت رو آبی نگه داره

با همون ابرهای پنبه ای خوشکل:)

.

.

+ببخشید که بلد نیستم قشنگ بنویسم

و ممنون که میخونید:)

و ممنون بخاطر خوبی هاتون:)




ادم های زیادی هستند که بسیار دوستم دارند

ادم های زیادی هستند که دوستم دارند

ادم های زیادی هستند که از من بدشون که نه، فقط خوششون نمی آید

ادم های زیادی هستند که بسیار دوستشان دارم

ادم های زیادی هستند که دوستشان دارم

ادم های زیادی هستند که حسی بهشون ندارم

تا به حال نسبت به هیچ کس حس تنفر نداشته ام

 فقط نسبت به بعضی که لایق دوست داشتن نیستند حسی ندارم

مگرنه من آن پیرمرد عطار که همیشه کتاب حافظ دستش هست با آن عینک ته استکانی را از صمیم قلب دوست دارم

من عاشق بی بی جان بودم

من تمام کسانی که ظهر با دو و جیغ از مدرسه خارج میشوند را دوست دارم

من آن دختر سرد زمستان را دوست دارم

من آن خانم با موهای حنایی و صورتی پر از چروک های زندگی صندلی بغل ک مشغول پیچیدن ساندویچ پنیر و گردو برای جناب یار است را خیلی دوست دارم

من بچه های اوتیسم را که مهمان امام رضا برای صبحانه شده بودند را خیلی خیلی دوست دارم

من دختر کوچولو عمه و دست کوچکش که انگشتم را محکم گرفته خیلی خیلی دوست دارم

من دلم را رنگی رنگی کردم

تا دنیا رو رنگی رنگی ببینم

تا دیگران هم مرا رنگی رنگی ببینند

و اگر عده ای نبینند

سفیدی رنگ خدا جایش را پر میکند:)

و درنهایت می بینی که هرآنچه هست و نیست ، بین تو و خداوند است نه میان تو و مردم.

حضرت علی (ع)»



پارت اول: دختر دایی مشغول چرخیدن توی اینستا بود و چشمش خورد به دستگاه پختن تخم مرغ!

سمت مامانش گفت: ماماااان اینو بیا ببین عصری بریم بخریم برای جهزیه ام؟

زندایی گفت: دختر دیگه بسته 100 میلیون منو گذاشتی برات جهاز بخرم

دختر دایی : بیا نگاه کن ببین بقیه چه جهیزیه هایی دارن من نصف اونا رو هم ندارم!

پارت دوم: سمانه دختر چادری و محجبه ای ، که عضو فعال بسیج دانشگاه هم هست

با دوستای بسیجیش بیرون رفته بود و داشت عکسای اون روز رو بهم نشون می داد بعد گفت به نظرت تو کدوم بهتر افتادم تا بزارمش اینستا

گفتم: تو مشکلی نداری عکست تو فضای مجازی باشه؟

گفت: ببین الان افراد غیرمذهبی عکس همه ی لحظات خوششون رو میزارن توی اینستا

بقیه فک میکنن که مذهبی ها شاد نیستن واسه همین ما مذهبی ها هم عکس لحظات شادمون رو میزارم توی اینستا. این یه کار فرهنگیه!

گفتم: پس یه عکس در حال خندیدن با برادران بسیجی هم بزارید که خدایی نکرده فک نکنن شما افراد منزوی و فراری از اقایون هستین!

پارت سوم: خانوم عکاسه و در حال عکس از طبیعت

80%کامنت های زیر پست : عزیزم لباستو (کفش ، شلوار، شال، جوراب! و زیور الات و هرچیزی که در عکس قابل مشاهده باشه) رو از کجا خریدی؟

پارت چهارم در راستای پارت اول: دختر دایی : آیه اینستا رو پاک کردم

من: چرا؟!

دختردایی: می دونی باعث میشه آدم همش خودشو با بقیه مقایسه کنه، داشتم افسردگی میگرفتم

دو روز بعد: دختر دایی در حال ساخت پیج جدید!

پارت پنجم در راستای پارت دوم: دختر و پسر ساندویچی کنار هم خوابیدن و مرز های صمیمیت رو درهم شکستن! و توضیح میدن که انسان آزاد افریده شده و فرقی میان زن ومرد نیست و وای ما چقدر خوشبختیم و زیرش هشتک زدن برای خودت زندگی کن نه نگاه و حرف های بقیه!

بعد زیرش ینفر کامنت گذاشته و نقد کرده و صاحب پیج در جواب فحش میده که بهتره سرتون توی زندگی خودتون باشه!

پارت ششم: تیتری که در اخبار پخش می شود: اینستا بی صاحب است!



از آن دخترهایی بود که ظاهرش زمین تا اسمان بامن فرق داشت

از آنهایی که احتمالا از سر تا نوک پایش برند پوشیده بود 

صاف نشسته بود و یک پایش را روی پای دیگرش

حوصله ام سر رفته بود

ولی مطمئن بودم حتی روابط اجتماعی نسبتا خوبم هم در این شرایط به دادم نمیرسد 

مثلا از کجا شروع میکردم؟

توی همین افکار بودم که دیدم کتابی را از توی کیف چرمش بیرون اورد 

کتاب ملت عشق

گفتم ایول یک وجه مشترک

یک نفس عمیق زیر پوستی کشیدم

و گفتم سلام (و لبخندی به اندازه ای که چال رو گونه ام نمایان شود)

نگاهم کرد و گفت سلام (و چشمانی کاملا سرد و بی فروغ)

گفتم :کتاب ملت عشق رو سال پیش خوندم 

کتاب خیلی قشنگیه 

شما تا کجا خوندین

(با خودم گفتم الان ی صفحه میگه و کتاب رو باز میکنه ک بخونه به معنای اینکه فضولی نکن!)

کتاب رو باز کرد گفت تا قانون ۲۰

از قلم نویسنده خوشم اومده فک کنم قراره از جمله کتاب هایی بشه که اخرش‌نگم حیف زمانی که براش گذاشتم

گفتم:برای من که اینجوری بود، وقتی از کتاب میخوندم انگار دریچه ی ذهن خودمم باز میشد و شروع میکردم به نوشتن

گفت: ا شماهم مینویسید ؟

گفتم: نوشتن ک .چیزهایی که تو مغزمه روی صفحه ی کاغذ خالیشون میکنم

همین!

گفت : مثل من

گفتم: میشه یکی از نوشته هاتون رو برام بخونید؟

خوند ‌

از نظر من متن سردی بود درست به سردی اخبار ی 

سخت ،پر از ابهام، پر از واژگان سنگین 

گفت : شماهم میخونید؟

گفتم : خب اخرین پست وبلاگم رو میخونم 

یه خاطره نوشت

پست موتور بابا رو خوندم تو دلم گفتم الان میخنده به ابتدایی بودن این خاطره نویسی

یک لبخند کم رنگ روی لب داشت

با تعجب نگاهش کردم

گفت : تو از اون دست ادم هایی هستی که توی نگاه اول به نظر میرسه کودک درونت کاملا فعاله و جز‌خوشی کردن چیز دیگه ای بلد نیستی

حتی بازی کردن با پاهات روی صندلی هم مث بچه ها بود

حتی از نظر خودت نگاهای یواشکیت به من

حتی اون لبخند اولت موقعه سلام و یاس توی چشمات از برخورد من

روسری گل گلیتم مثل دنیای رنگی بچه هاست

گفتم: شما احیانا غیب دان نیستین؟

خندید و گفت: و حتی همین سوالات

نه من دانشجوی ارشد روانشناسی ام

گفتم : خوشبختم اگه میدونستم منم بجای شیمی میرفتم روانشناسی!

گفت: کاش کمی هم خودم رو میشناختم

پدرم رو دیدم که اشاره کرد کارش تموم شده و باید بریم

خداحافظی کردم با جملات معمولی ک این موقعه ها میگن.

و البته ذهنی پر از سوال از دختر سرد زمستان 



خواستم از علی اندکی شیر طلب کنم

ولی 

قلبی که از ایمان لبریز شود

بِه است

از زبانی ک با شیر تَر شود

بگذار حلقم مانند حسین خشک باشد

اما

ایمانم مثل زنی باشد

ک به ظاهر دنیایش را از دست داد

ولی گفت جز زیبایی چیزی ندیدم

پینوشت:

+کتاب دعبل و زلفا» که روایت داستان زندگی دعبل شاعر اهل بیت و ماجراهای عاشقانه اش به تازگی تموم کردم 

ارزش حداقل یه بار خوندن رو داره:)

+بنده ی من سوگند به حق خودم دوستت دارم

پس به حق من بر تو تنها مرا دوست بدار حدیث قدسی»

+دارم فکر میکنم به اینکه بعضی ها چکار کردن قلبشون اینقدررر بزرگ شده که محبت این همه ادم داخلش جا شده:)


یادم میاد 16 ،17 سال پیش بابام یدونه از این موتور هوندا ۱۲۵ ها داشت

من و دادشمم می نشستیم جلوی بابام روی موتور، مامان و خواهرمم پشت سر بابام یدونه سبد پر از خوردنی و تنقلاتم دست مامان

پنج شنبه غروب میرفیتم خونه ی بی بی جون

یادمه همیشه کوچه ی باریک شیب دار قبل خونه ی بی بی جون بابام تعادلشو از دست میداد و طبق معمول چون من از همه کوچیک تر بودم و تقریبا روی فرمون نشسته بودم گوشه ای پرت میشدم و صدای گریم میرفت به هوا و داییم از راه می رسید و بغلم میکرد و میگفت اگه گریه نکنی میبرمت رودخونه ها

منم چشام قلب میشد و دایی رو میبوسیدم و میرفتیم خونه بی بی جون

خونه ی بی بی جونی که دایی بزرگم با پیکان سفیدش و 5 تا بچه اش میومد و خاله ام و بچه هاش با پای پیاده ودایی کوچیکم و خانومش با دوچرخه

خونه ی بی بی جون بغل رودخونه بود توی بالکن بزرگش که میرفتی پل و رودخونه رو میدیدی و یه نسیم خنک با کبوترهایی که دایی پروازشون میداد

پسرا جمع میشدن که فوتبال بازی کنن من هم گریه که میخوام بازی کنم اخرشم من رو در نقش توپ جمع کن میزاشتن :)

الان بی بی جون نیست

دایی هم نیست که وقتی گریه کنم بغلم کنه و وعده ی رودخونه رو بده

خونه ی بی بی جونم مستاجر نشسته

همه دایی ها با بچه هاشون ماشین دارن

ولی پنج شنبه ها دیگه همه خونه ی های خودشونن

دیگه کسی حیاط بی بی جون رو جارو نمی کشه تا شب رختخواب ها جفت جفت هم پهن بشه برای خواب زیر آسمون

دیگه دورهمی ها خلاصه شده توی عید نوروز

که اونم خیلی ها بخاطر مشغله هاشون نیستن

نمی دونم چی عوض شده

شاید اگه دوباره بابا موتور هوندا بخره

همه چی مثل قبل بشه.



در راستای پست قبل

ازتون عذر میخوام که کمی تا قسمتی غمناک نوشتم

و ازتون خیلیی ممنون که هرجور می نویسم میخونید :)

خب براتون بگم

یک جناب غافل پیدا شده و به خاستگاری بنده اومده :)

به قول شاعر

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر

از نظر مالی یه حقوق کاملا عادی داره

و خونه و ماشین و . هم نداره

ولی خب پسری اهل تلاش با فکرای اقتصادی خوب

از هر دو سوالی هم که میپرسید یکیش راجب همین وضعیت مالی بود مثل:

نظرتون راجب قناعت و صرفه جویی و اگه شریط مالی من یه روز خوب نباشه و اگه مجبور بشین با نصف حقوق زندگی کنید و .

تو دلم به اندازه ی سر سوزنی غصه ی آقایون رو خوردم که چقدر این مسائل براشون دل مشغولی میاره

منم هربار براش توضیح میدادم و دیگه حلقم خشک شده بود

وقتی رفتن پدر و مادرم و خواهر و شوهر خواهرم شروع کردن از خاطرات خاستگاری گفتن

کلی گفتیم و خندیدم

مامانم گفت هنوز نفهمیدم بابات چرا روز عروسی رفته بود سرشو کچل کرده بود، تا نصفه های عروسی نگا سرش می کردم و حرص میخوردم

بابام گفت : با همون سر کچلم به اندازه ی کافی جذابیت داشتم

مامانم گفت: جذابیت که چه عرض کنم با همون سر کچل بهترین خانم دنیا نصیبت شد:)

خواهرمم به شوهرش گفت : و بهترین خانم دنیا نصیب شما شد

منم به مبل خالی بغل خودم اشاره کردم و گفتم : و بهترین خانم دنیا نصیب شما خواهد شد:)

کلا یه شب نشینی خوب کنار خانواده بود:)

و شب قبل خواب

خدا رو شکر کردم بابت تمام این دلخوشی های به ظاهر ساده ولی بزرگ:)

.

+ اگه قسمت شد و عروس شدم بهتون خبر میدم ( آیه خجالت زده می شود)



خب

من و مادرم تا قبل از بحث جهیزیه تقریبا در تمامی مسائل وجه اشتراک داشتیم

اما امان از این جهیزیه

اولین مشکل: حرف مردم

واقعاااا این ی مورد رو اصلا نمی تونم درک کنم

مثلا من میگم فلان چیز رو احتیاجی بهش ندارم یا فوقش سالی یبار نیاز بهش پیدا کنم

و مادر گرامی در جواب: الان مردم چی میگن!

مثلا من نخوام زود پز بگیرم و غذا رو توی قابلمه درست کنم

زندایی بیاد پشت سرم حرف بزنه که آیه رو دیدین توی قابلمه غذا درست میکنه واه واه!!

خب با عرض پوزش به درک!

دومین مشکل: کالای ایرانی یا خارجی

من هر کالای ایرانی رو نمیخرم ولی کالای با کیفیت ایرانی رو میخرم

مثلا مشخصات اتو پارس خزر رو خوندم و دیدم اتوی خوبیه و هم چنین نظرات کاربرها

بعد ب مادرم میگم ، میگه پس چجور فلان مارک خارجی دوبرابر قیمت داره خب حتما چیز بهتریه !!

وبعد من میرم رو منبر و دوساعت سخنرانی ایراد میکنم تا مادر گرامی قانع میشه و میریم میخریم

سومین مشکل: این رو بخر همه میخرن!!

به عنوان مثال ست آشپزخونه قیمتش یه تومن به بالاس چرا؟

واسه اینکه همه چی یه رنگ باشه

و من میرم دونه دونه رنگی رنگی های خوشکل میخرم و قیمتش میشه 200 تومن

و مادر در جواب همه میرن ست میخرن!

من در حال کشیدن موهام: خب من به همه چکار دارم اشپزخونه خودمه:( والا

حالا خداروشکر مادر گرامی اینستا ندارن و این حرفاشون نتیجه نشستن در جمع 5+1 (متشکل از خواهر شوهر ، خواهر ، زن همسایه، زن برادر، دختربرادر پسرعمه ی پدر زن داداش بقالی سرنبش)

 وقتی توی اینستا میچرخم خونه های یه شکل میبینم که حتی از داخل دستشویی و حمام هم عکس گرفتن و پزشو دادن!!

و زیرش می نویسن جهاز مهسااا جون به مبلغ 200 میلیون!!

 از صمیم قلب دلم به حالشون میسوزه

وقتی چیزهای ضد ارزش ارزشمند بشن و تبدیل به بخش مهمی از زندگی شن یعنی فاجعه!! یعنی کمرنگ شدن خدا

یعنی کمرنگ شدن آرامش حقیقی

مادر من که دنیامه این حرف ها رو از سر دلسوزی ومهر مادری میزنه چون میخواد تحت هر شرایطی برای دخترش سنگ تموم بزاره

ولی من وقتی روزی مادر بشم به دخترم یاد میدم که از داشته هاش لذت ببره

پیامبر مهربانی ها میفرمایند: هرکه به آنچه خدا روزی اش کرده راضی باشد از زندگی خود لذت میبرد

وقتی از زندگیش لذت ببره یعنی براش سنگ تموم گذاشتم

وقتی تلاش کرد که بشه

رنگ خدا

نه  رنگ مردم :)

اونوقت براش سنگ تموم گذاشتم:)





میدانی جانان دوست دارم چگونه باشی؟

از ان هایی 

 ک کنارم هستی هر لحظه

ک وقتی می گویم مراقبم باش

اغوشش را ب من هدیه میدهد

از ان اغوش ها ک نفست گرم میشود ب بودنش ب ماندنش ب جدانشدنش

از ان هایی ک نیاز نیس بروید دنج کافه بنشیند و قهوه ای بنوشید تا عشق کنید

از ان هایی میخواهم ک روی قالی قرمز هال مینشینیم در تنگای همدیگر و تو چای مرا در نعلبکی فوت میکنی و من لبخند میزنم ب مهربانیت

از ان هایی ک نیاز نیست برویم و ردیف اخر سینما بنشینیم

معنای عشق من و تو فرق دارد

من سرم را روی پایت بگذارم و دراز بکشم جلوی تلویزیون و انیمیشن ببینم و تو سرگرم موهایم شوی  

تو غرق شوی در میان موهایم

و من غرق شوم در عطر بودنت

میدانی جانا

میخواهم کنار تو چال روی گونه ام همیشه نمایان باشد

نشان لطافت خدا همیشه باشد 

تو باشی 

و من 

.

.

پینوشت:

جناب شوهری متوجه میشه که من عاشق لواشکم

بعد هر روز با یه شیطنت خاصی چندتالواشک از پشت سرش ظاهر میکرد

و منم چشام بسی قلبی میشد 

و اینکار ۴ مااااااه ادامه پیدا کرد

الان وقتی لواشک میاره 

تو چشام یه غلط کردم خاصی مشاهده میشه

ولی دلم نمیاد تو ذوقش بزنم:(





خب باید به عرض برسانم که من عمه شدم:)

عمه ی یک نی نی زشتو:)

که قرار است من را عمه آیه صدا کند:)

البته نی نی یک ماه توی این مستطیل های شیشه ای بود 

و من هم یک هفته ای ۸ ساعت از شهرمون دور شدم که نیروی کمکی برادرم باشم

وقتی ساعت ۱۲ شب میشد با خستگی تمام میرفتم توی اتاق و توی رختخواب زیر پنجره دراز می کشیدم

ساعت ۱۲:۱۵ صدای خش خش، خش خش از توی کوچه می اومد

صدای خش خش جاروی مرد نارنجی پوش

صاحب صدا رو ندیدم

ولی شب های اول ک حال دلم خوب بود

این صدای خش خش حال دلمو بهتر میکرد

میرفتم توی رویای مرد نارنجی پوش

مرد نارنجی پوش رو پیرمردی با ریش های سفید میدیدم ک پیرزنی کنار سماور چشم به راهشه

اینکه پیرمرد توی این سکوت شب با هر خش خش جارو پا به چه عالمی میزاره

توی خیال چی غرق میشه؟

با دور شدن صدای خش خش منم توی خواب غرق میشدم

ولی بعضی شب ها که حال دلم خوب نبود

ک دلیلش یا بد شدن حال نی نی بود یا دلتنگی یار

صدای هر خش خش انگار یه خط بود روی روح و روانم

اعصابم خراب میشد و بالشت رو فشار میدادم روی سرم تا صدایی نشنوم و بتونم بخوابم

توی راه برگشت که بودم دلم تنگ شد  برای صدای خش خش

برای پیرمرد نارنجی پوش

دیدم اینکه یه اتفاق برامون خوشایند باشه یا ناخوشایند به دیدگاه خودمون مربوطه

اینکه بتونیم دنیا رو با همه چیزش قشنگ ببینیم یا برعکس

به قول سهراب

چشم ها را باید شست

جور دیگر باید دید:)

.

.

چراغ خاموش میخونمتون دوستان مجازی:)

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها